به نام یزدان پاک

اَلا یا اَیُّها الساقی اَدِر کأساً وَ ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
مَتی ما تَلقُ مِن تَهوی دَعِ الدُّنیا وَ اهملها